~**باز باران ... **~
دلم شکست عشق من اما فدای سرت. چه سخت است ، تشییع عشق روزگارا: هنوز مثل سابق "مهربانم"... :: حرف های من بماند برای بعد! هـر روز صفحه ی نیازمندیـهــا را زیر و رو میکنــم وقتی تنهایم گذاشت و رفت بهش گفتم خط زدن بر تو پایان من نیست..... آغاز بی لیاقتی توست همیشه بهترین ها برای من بوده و هست اگر مال من نشودی قطعا بهترین نبودی و نیستی این تو نیستی که مرا فراموش کردی این منم که به یادم اجازه نمیدم حتی از نزدیکی ذهن تو عبور کند صحبت از فراموشی نیست صحبت از لیاقت است محکم تر از آنم که برای تنها نبودنم آنچه را که اسمش غرور گذاشتم
برایت به زمین بکوبم پشت سرم حرف زیاده......آخه میدونی مردم از آرزوهاشون زیاد حرف میزنن.... آهاے تویـے کہ اבّعات میشہ ،خیلیا בنبالتن ..اینو بـבون کہ :جنس ارزون ، زیاב مُشترے בاره !!! دوست داشتن را نه مینویسند......نه میگویند.....دوست داشتن را ثابتـــــــــ میکنند.... زن عشق می کارد و کینه درو می کند … و این رنج است...
کفش هایت را بپوش تا مبادا
خرده هایش در پاهایت برود.
بر روی شانه های فراموشی و دل
سپردن به قبرستان جدایی وقتی میدانی
پنج شنبه ای نیست تا رهگذری بر بی کسی ات
فاتحه ای بخواند !
تو اگر سخت به من میگیری،
با خبر باش که پژمردن من آسان نیست،
گرچه دلگیرتر از دیروزم،
گر چه فردای غم انگیز مرا میخواند،
لیک باور دارم دلخوشیها کم نیست
زندگی باید کرد...!
اما دیگر کسی صدایم نمی کند"مهربانم
دلخوری هایم..دلتنگیهایم...و تمام اشک هایم
تو از خودت بگو....
با او چگونه میگذرد که با من نمیگذشت
میدانــم بالاخره
یک روز
به مــن لعنتی نیاز پــیدا میکنـــی . . .
دیه اش نصف دیه توست و مجازات زنایش با تو برابر.
می تواند تنها یک همسر داشته باشد
و تو مختار به داشتن چهار همسر هستی!
برای ازدواجش (در هر سنی) اجازه ولی لازم است
و تو هر زمانی بخواهی به لطف قانونگذار میتوانی ازدواج کنی …
در محبسی به نام بکارت زندانی است و تو …
او کتک می خورد و تو محاکمه نمی شوی!
او می زاید و تو برای فرزندش نام انتخاب می کنی …
او درد می کشد و تو نگرانی که کودک دختر نباشد …
او بی خوابی می کشد و تو خواب حوریان بهشتی را می بینی …
او مادر می شود و همه جا می پرسند نام پدر …؟
و هر روز او متولد میشود؛ عاشق می شود؛ مادر می شود؛ پیر می شود و میمیرد …
و قرن هاست که او؛ عشق می کارد و کینه درو می کند
چرا که در چین و شیارهای صورت مردش به جای گذشت،
زمان جوانی بر باد رفته اش را می بیند و در قدم های لرزان مردش؛
گام های شتابزده جوانی برای رفتن و درد های منقطع قلب مرد؛
سینه ای را به یاد می آورد که تهی از دل بوده و پیری مرد رفتن و فقط رفتن را در دل او زنده می کند …
و اینها همه کینه است که کاشته می شود در قلب مالامال از درد …!